نفتکش زمینی
۲۳ خرداد ۸۹ ساعت ۲۱ و ۳۰ ، در هياهوي ماشين و تريلي و عبدالله و يحيي و محمد و زکريا، ما هم اکنون در راه فيروز آباد در جاده هاي دور معلق مانده ايم انگار تانکري آنطرف ليز خورده و افتاده روي جاده!
عبدالله و يحيي و محمد مانند سه تا جغد دفتر و قلم نديده به من خيره شده اند! انگار نيست که مدرسه رفته اند!
محمد آن پيراهن سبز رنگش را پوشيده. آن پيراهني که مرا ياد دا آغا مي اندازد.دل آغا همان کارگر افغاني است که در بندو چند ساليست کار مي کند.
Tags: خاطره ذکریا محمدی زکریا محمدی سفر فیروز آباد یحیی محمدی
بازتاب از سایت
نظرات (11)
سپهر
| #
سلام
ممنون امیدوارم شما هم تو زندگیتون موفق باشی 🙂
پاسخ
هانی
| #
سلااااااااااااااااام پسر عموی گلم عمو سلااااااااااام رسونده گفته مافی عیش الا معاک 😉 قربونت برم صمددددددددددد حرف نداری ؟راستی کیف الحال 😛
پاسخ
بابونه
| #
سلا م نماز روزهاتون قبول .التماس دعا
پاسخ
taha
| #
nafahmidam in chi bod baba in sayt daftar khaterat ke nist fekr konam hanoz sarbazi narafti boro manzoramo mifahmi okkkkkkkkkk
پاسخ
داستانهای واقعی
| #
خاطره ی بسیار زیبایی بود…. 😕
پاسخ
آرامش شب
| #
سلام عزیزم
فکر نکن که سر نمیزنم بخدا هر روز جدیدتو میخونم حتی نظرات رو یکی یکی میخونم ولی اگه با هر بار سرزدن نظر بدم بنجره ی نظرات به نامم میشه ها…………. 😉
پاسخ
مرد عسلویه
| #
سلام
موفق باشید.
پاسخ
دیانا
| #
سلام اومدم احوالتون رو بپرسم موفق باشی
بای
سلام..
مرسی من خوبم.
بازم بیا
پاسخ
امید
| #
سلام قالب وبلاگت قشنگه بهت تبزیک میگم
پاسخ
امیر قلعه نوعی
| #
دمت گرم بازی که ما روبروی استقلال سوراخ شدیم هم دیدی یا نه من با خسرو حیدری بچه۰۰۰۰وبلاگت را دیدیم۰
پاسخ
پيام پورمهران
| #
سلام صمد عزیزم به من سر نزنی اخراجت میکنم 😛
سلام پیام عزیز.. حتما میام. ولی اخراجم نکن 😛
پاسخ