بچه های کوچه و عروسی احمد

Bando . نوشته شده در دسته‌بندی نشده 442 نظرات 21

صبح علی الطلوع بود که صدای شاباش از خانه ی داماد می آمد جاسم هم مانند همیشه خواب تشریف داشت. هنوز آفتاب نزده بود.و جماعت خروسها هم  داشتند صدایشان را تنظیم می کردند. روی سیمهای برق کوچه چند گنجشک به همدیگر نگاه می کردند و چه چه می نواختند!

روستا مثل روزهای عادی قبل نبود. امروز هوای عروسی در یکی از خانه های این روستا به گوش مبارک هر عابری می خورد. مراسم ازدواجی که اهالی روستا به آن ” عروسی ” می گویند.

جاسم که چشم انتظار این روز بود و برای این لحظات ، لحظه شماری می کرده، خوشحال از بودن مراسم عروسی در روستا بود. برای همین در لباسهای خودش جایی برای خودش نداشت! روح و روانش هم با به یاد آوردن عروسی های قبلی ، هی قلقلکی می شد و هی قلکلکی می شد!

دوربینش را برمی دارد و مثل آدم خوشبختا سوت زنان از خانه بیرون می زند و به سراغ خالد که دوست صمیمی اوست می رود. خالد هم از خواب دیشب بیدار نشده بود و حالا کار جاسم سخت تر می شود و باید خالد را بیدار کند.

جاسم مانند مرد بزرگا در می زند و داخل اتاق خالد می شود!

خالد پاشو که امروز حسابی کار داریم.. خالد!

خالد بی توجه از حرفای جدی جاسم پتوی خودش را روی سرش می کشد و به خوابش ادامه می دهد.

اینجاست که جاسم خبر مهم را به خالد گزارش می دهد!

خبری که بعدها در تاریخ به عنوان خبری که سرنوشت یک قوم را عوض کرد یاد شد!

جاسم : میدونی امشب روستا چه خبره؟!

–         عروسی احمده دیگه! من از خیلی وقت می دونستم امشب عروسیه. تویی که آخر همه با خبر می شی!

جاسم با نگاهی عاقل اندر سفیه به خالد خواب آلود می گوید:

–         ولی مطمئنم نمی دونستی که امشب قراره نی انبان بیارن!

خالد که نزدیک بود دلش از خوشحالی پاره شود مثل فنر از بالای تختخوابش می پرد پایین و به جاسم خیره می شود.

–          چی ؟!! کیه ؟!! کجاست؟!!

–          آره! مگه خبر نداری؟ دیشب با علی و سعید رفته بودیم کمکشون میگن نی انبان میاره!

–          پس صبر کن خودمو آماده کنم الان بریم!

خالد شیر تازه ی بز مشکی و خوشگلش رو همینطور دست نخورده ول می کنه و نیمروی  خوشمزه  رو یادش می رود بخورد. با معده ی صدا دار و دهن باز  از جا لباسی چوبی اش دشداشه ی چروکیده اش را برمی دارد و همراه جاسم از پله های سیمانی خانه پایین می آید.

 کوچه خلوت است. اینور و بعد آنور را نگاه می کند و دشداشه اش را آنجا به تن می کند و به راه خودشان ادامه می دهند.

در راه حمود را می بینند که با ناراحتی که از چهره اش مانند آتشفشان جاوه فوران می کرد؛ بی توجه داشت از کوچه رد می شد.

جاسم بی مقدمه سلام می کند و از حمود می پرسد؟ کسی خانه عروسی هست؟

حمود با بی حوصلگی : زن سلوم عبود و چندتای دیگه هستن.. دارن هریسه درست می کنن. و بچه های محله تون اونجا جمع جمعن.

جاسم باحسی گل کرده از کنجکاوی می پرسد؟

پس چرا اینقد پکری!؟ چرا مث گم شده ها میمونی؟! چی شده؟!

حمود: هیچی فقط یه چیزی نگرانم کرده جاسم!!

جاسم خواب آلود به کلی خواب از تنش می پرد و می پرسید: چی شده بگو..

حمود که نگران وضعیت روحی و روانی مردم روستا بود با ناراحتی به جاسم و خالد می گوید:

پدر احمد گفته طماشه نمیاره!

جاسم : چی ؟!!

–          یعنی امشب نی انبان نیست؟ پس مردمی که عروسی میان چی می شن؟

–          حالا باید یه خاکی به سرشون بکنن دیگه!

–         این که خیلی ناجوره!

 بعد از ظهر با بچه ها میریم خونه خالد اینا اگه امشب طماشه نبود؛ عروسی رو تحریم می کنیم. رئیس جلسه هم منم!

حمود در حالی که به زمین نگاه می کرد ؛ متفکرانه می گوید: باشه میام.

جاسم: به همه بچه های کوچه ی مسجدتون بگو امروز قانون مهمی صادر میشه و باید همه باشن.

بگو اگه کسی نمیاد داداشش رو بفرسته جلسه!

بعد از ظهر آسمون آبی و ابرای پراکنده فرا می رسه و همه بچه های به نیابت از همه کوچه های موجود در روستا خودشون رو به خونه ی خالد می رسونن و …

توضیح نوشت: طماشه به گروهی میگن که میاد مراسم عروسی و نی انبان و تمبک می زنه! (احتمالا از کلمه ی “تماشا” گرفته شده باشه)

سوال نوشت ۱ : در ادامه چی میشه؟

سوال نوشت ۲ : طماشه میارن؟

نظرات (21)

  • جاسم

    |

    سلام دوست عزیز عالی بوداین داستان


    سلام جاسم!

    پاسخ

  • عدنان

    |

    سلام…
    کوشکنار هم ۳ تا عروسی بود…. 😛


    فردا هم عروسی داریم..
    بازار عروسی گرمه!
    موفق باشی.

    پاسخ

  • دریا

    |

    سلام من هم امروز به وبلاگ شما سر زدم ..خوب بود ان شاالله همیشه عروسی باشه …ما که امسال حسابی عروسی داشتیم….
    تشکر که به ما سر زدی….


    خوش اومدید.

    پاسخ

  • رها

    |

    سلام عیدتون مبارک


    سلام.
    خوش اومدی

    پاسخ

  • بندوی من

    |

    تبریک عرض میکنم امیدوارم روزهای شادی داشته باشیم
    در ضمن عروسی بدون طماشه تلخ میمونه
    جالب بود حسابی خوش گذشت عروسی دیگه هم در راه است
    آپم سر بزن صمد جان


    به احتمال زیاد جاسم هم میاد عروسی! 😛
    اومدم و خطبه رو خوندم!

    پاسخ

  • تارا

    |

    حتما میارن.اگه نیارن مراسم ازدواج (عروسی)شاد نمیشه.کاشکی بیارن.

    پاسخ

  • خوش نویس

    |

    سلام.لابد میارن دیگه.
    نیارن که جوونای مردم افسرده میشن.بعدشم تحریم یعنی چی؟
    بخاطر یه نی انبان که آدم اینکارا رو نمی کنه.باید با اخلاق خوش و یه لبخند گشاد بره عروسی.


    سلام.
    منظورم از تحریم کردن یعنی اینکه جاسم و دوستاش اگه قرار باشه نی انبان نیارن، دیگه عروسی نمیرن!

    پاسخ

  • الی

    |

    سلام خوبی؟
    مرسی
    که به وبم سر زدی
    منم دیشب عروسیه دختر عمم بود
    بازم آپم
    بیا
    بای

    پاسخ

  • داستانهای واقعی

    |

    عروسی خیلی خوب توصیف می کنی ولی ای کاش از روزهای قبلش و هیزم جمع کردن و …می نوشتی…
    راستی صمد عروسی خودت نی انبانش با من… 😛

    پاسخ

  • داستانهای واقعی

    |

    سلام صمد خوبی
    خیلی خوب توصیف می کنی ولی ای کاش از روزهای قبلش و هیزم جمع کردن و …می نوشتی…
    راستی صمد عروسی خودت نی انبانش با من… 😛


    سلام مجید خان..
    هیزم جمع کردن و سر بریدن گوسفند و گاو تو شب قبل از روز عروسی رو انشا الله می نویسم.
    بستگی داره این جاسم و دوستاش کی تشریف ببرن یه عروسی دیگه!
    سبزوار خوش بگذره!

    پاسخ

  • یسرا

    |

    سلام
    خوب به شما خوش میگذره توی این
    روستای بندو! ازمن میشنوی هیچ وقت این مکان پرمعنویت وصدق واخلاص را به هیچ بهانه ای ترک نکن ,همیشه موفق وسر بلند باشید برادر.

    پاسخ

  • مرجان

    |

    سلام…دوست عزیز…خیلی جالب بود…خدا کنه همیشه دل مردم شاد باشه و غم و غصه از دلهاشون پر بکشه….

    پاسخ

  • رویا

    |

    سلام مرسی که به وبم اومدین و از نظرات قشنگت هم ممنون اگر موافق هستی تبادل لینک کنیم.

    پاسخ

  • سارا (صدگل)

    |

    همه روزهاي آسمونت آبي!

    پاسخ

  • جاسم

    |

    —–$$_________$$$
    __$$$$_______$$$___$$$$$
    _$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
    $$$_$$$$___$$$__$$$$____$
    $____$$$$_$$$$_$$$
    _______$$-$$$$$-$$—-$$$$$
    ____$$$$$$$$$$$$_$$$$_$$$$$
    ___$$$$$$$$$$$$$$$$$_____$$$
    __$$$__$$$$$$$$$$$$________$
    _$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
    $$___$$$$_$$$_$$$__$$$$$
    $___$$$$___$$__$$$$___$$$
    ____$$$_____$$___$$$____$$
    ____$$______$$$___$$$____$
    ____$$_______$$____$$$
    ____$________$$$____$$
    ____ _________$$$____$
    _____________$$$
    _____________$$$
    ____________ $$$,
    ____________$$$
    ___________$$$
    _________$$$$$
    ________$$$$$
    ______ $$$$$ سلام اپم سر بزنید

    پاسخ

  • مرجان کنگان

    |

    درود بر صمد…با یه مطلب منتظرم بیایی..زود بیا

    پاسخ

  • مهدی اماده

    |

    ما هم یک بندو داریم در جنوبی ترین نقطه استان فارس شهرستان مهر بخش اسیر و دارای چشمه و نخلستان وسیع و تفرجگاه دلپذیر.
    خوشحال می شویم دیدن فرمایید

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

روستای بندو در جنوب کشور و در استان بوشهر و هم مرز با استان هرمزگان واقع شده است. جمعیت این روستا بیش از 700 نفر می باشد که همه ی ساکنین آن به زبان عربی صحبت می کنند.
این سایت برای معرفی داشته های روستا و شهرستان عسلویه ، انتشار اخبار و فعالیت های جوانان این منطقه راه اندازی شده است.
از افتخارات سایت به کسب رتبه برتر در جشنواره ملی جوان ایرانی می توان اشاره کرد.